
پرستاری از دوران جنگ تا حج خونین
بعضی آدمها و اتفاقات زندگیشان هرچقدر واقعی باشد و حضورشان را بتوان درکنار خود حس کرد، باز انگار از دل داستانها درآمدهاند، انگار نمیشود این وجود واقعی و فیزیکی را در دنیای روزمره باور کرد.
حتی گاهی واقعیت زندگی برخی افراد، از دنیای داستان هم پیشی میگیرد؛ انگار که این افراد، شخصیتهای داستانی هستند که وارد دنیای واقعیت و باورپذیر شدهاند؛ آدمهایی که گویی برای انجام کارهای خارقالعاده به دنیا آمدهاند، برای بهسرانجام رساندن ماموریتی بزرگ.
افرادی همچون حسین مومنی که برای کار پرستاری انتخاب شده و در حرفه خود، نهتنها هیچوقت کوتاهی نکرده و کم نگذاشته، بلکه کارهای بزرگش، همانند اتفاقات داستانهاست. پرستاری که بهعنوان بسیجی داوطلب از سال ۵۹ تا ۶۸ در مناطق جنگی، هم به مداوای رزمندهها میپرداخت و هم در بسیاری از مواقع، بهعنوان تیرانداز، بیسیمچی یا در بخش تدارکات خدمت میکرد.
علاوهبر این، بیراه نیست که بگوییم تجربه متفاوت مومنی در حرفه پرستاری، به بخشی از خدمتش در جبهه برمیگردد که برای بازگرداندن مجروحان و بازمانده پیکر شهدا به خطمقدم میرفته و شاهد صحنههایی بوده که کمتر پرستاری آن را دیده و لمس کرده است.
البته تجربههای متفاوت دیگری هم در بیشاز سهدهه خدمتش بهعنوان پرستار برای او تکرار شده؛ اتفاقاتی همچون جمعه خونین مکه که هنوز هم به تلخی از آن یاد میکند، یا فاجعه منا در سال جاری که وضعیت مجروحان و آنچه در آنجا دیده، بهقدری برایش دردناک است که او را از حرفزدن بازمی دارد.
او حالا بهعنوان شهروند محله رازی و درحالی بهمناسبت روز پرستار با ما به گفتگو نشسته که دوسال از دوران بازنشستگیاش میگذرد. کاردانی اتاق عمل، کارشناسی پرستار و ارشد حقوق، مدارک کسبکرده مومنی در وادی علم و دانش است.
او که تاکنون علاوهبر پرستاری در بیمارستانهای ۱۷ شهریور، امامرضا (ع)، امدادی و بسیاری از مکانهای درمانی، بهعنوان عضو هیئت تجدیدنظر انتظامی نظامپزشکی، عضو هیئتمدیره نظامپرستاری مشهد و عضو شورای عالی نظامپرستاری کشور نیز خدمت کرده، درحالحاضر با فعالیت در حوزه حقوق پزشکی، روزهای بازنشستگی خود را میگذراند.
بین ۴ هزارنفر شرکتکننده دوم شدم
حسین مومنی متولد سال۱۳۳۹ در تهران است. او بعداز بازنشستگی پدربزرگ مرحومش از ارتش، بهواسطه اینکه تاب بدحجابیهای تهران را نداشته، با سایر اعضای خانوادهاش در سال ۵۰ به مشهد مهاجرت میکنند و در کوچه جوادیه ساکن میشوند.
اوایل انقلاب در وقفهای کوتاه به سبزوار میروند که حسین در همین شهر، پایه اول دبیرستان را به پایان میرساند. سال ۵۸ بعداز اعلام استخدام بهیاری در مشهد ازطریق آزمون، ششنفر از دوستانش که در سبزوار بودند، برای شرکت در این آزمون اعلام آمادگی میکنند. آن زمان حسین و خانوادهاش در مشهد بودند و ازآنجاکه دوستانش، آشنایی در این شهر نداشتند، حسین راهنمایشان میشود، اما درنهایت، این داستان به گونه دیگری ورق میخورد.
حسین آن روزها را اینگونه به یاد میآورد: «دوستانم با شنیدن خبر برگزاری آزمون بهیاری در مشهد، تصمیم گرفتند شانس خود را محک بزنند. من هم با آنها همراه شدم تا در مشهد راهنمایشان باشم. وقتی به محل ثبتنام رسیدیم، بعداز نامنویسی آنها، نام من را هم نوشتند و من هم از سر اتفاق در امتحان ورودی شرکت کردم. آن زمان بچه درسخوانی بودم و نمراتم خوب بود، اما از قبل، خودم را آماده این آزمون نکرده بودم.
باوجوداین بین ۴ هزارنفر شرکتکننده، رتبه دوم را کسب کردم و به مصاحبه حضوری راه یافتم. جالب اینکه، چون ۳۰ نفر بیشتر بهیار نمیگرفتند، هیچیک از دوستانم که از سبزوار باهم آمده بودیم، در این آزمون قبول نشدند.»
خدا من را برای پرستاری انتخاب کرده بود
مومنی که معتقد است پرستار مامور به انجام خدمتی است، میگوید: «به نظر من، کسی که پرستار میشود، به خواست خدا برای این کار انتخاب شده است و حتما آستانه تحمل او از بسیاری از بندههای دیگر، بیشتر است تا بتواند به بهترین مخلوق خدا که انسان است، در بدترین شرایط رسیدگی کند.»
او تعریف میکند: «قبل از شرکت در آزمون بهیاری، شغلهای زیادی را تجربه کرده بودم؛ از شاگردی در خیاطخانه خیابان لالهزار تا ریختهگری در نازیآباد، نجاری، در و پنجرهسازی، جوشکاری، درستکردن بستنی و سیمکشی ساختمان.
تا آخرین روز هم که در آزمون بهیاری شرکت کردم، به حرفه پرستاری فکر نکرده بودم. بههمین دلیل معتقدم واقعا خدا میخواست که پرستار شوم. خودش هم در تمام این سالها کمکم کرد تا در حد توانم به بیماران رسیدگی کنم تا جاییکه تمام بیماران را از نزدیکان خودم بهحساب میآوردم و اگر بیماری فوت میکرد، مثل این بود که از نزدیکان خودم از دنیا رفته باشد.»
جالب اینجاست که مومنی پس از ورود به شغل بهیاری و همزمان با تحصیلش، از سر علاقه، کار در بیمارستان امامرضا (ع) را بهصورت رایگان شروع میکند و بعداز گذشت ششماه، بیمارستان تصمیم میگیرد ۴۰۰ تومان در ماه حقوق به او بپردازد.
داوطلبانه پرستار جنگ شدم
«سال ۵۹، یکسال از عضویتم در بسیج میگذشت. مهر همان سال، بههمراه دوستم غلامرضا فیلسوف که مثل من بهیار بود، بهعنوان بسیجی برای اعزام به جبهه اعلام آمادگی کردیم. اول جنگ بود و باید برای اعزام در جنگ سرنیزه شرکت میکردیم. داخل صف شدیم، اما چون هیکل من و غلامرضا لاغر و کوچک بود، حتما با هرکس حریف میشدیم، شکست میخوردیم و از رفتن بازمیماندیم.
برای اینکه در جنگ سرنیزه شرکت نکنیم، رفتیم و به مسئول آموزش و اعزام گفتیم با این کاری که شما میکنید، اگر از دماغ یکنفر خون بیاید، چهکسی جوابگوست. در جوابمان گفت چطور مگر؟ من هم بلافاصله گفتم ما بهیار هستیم. با شنیدن همین جمله بود که گفت شما دونفر نیازی به شرکت در جنگ سرنیزه ندارید، ساکتان را بردارید و سریع در اولین اتوبوس بنشینید.
این شد که من داوطلبانه، بهعنوان دومین گردان اعزامی از مشهد و با عنوان فرستادگان رضا به جنوب رفتم. وقتی اهواز رسیدیم در یک ساختمان نیمهکاره ورزشی مستقر شدیم و، چون مکانی برای پذیرش بیماران نبود، با غلامرضا یکی از اتاقها را تمیز کردیم و با چیدن پاکتهای سیمان روی هم، تختی درست کردیم و روی آن یک پتو انداختیم. بعد از آن هم با پیوستن احمد جاوید، کسی که در خارج از کشور دندانپزشکی خوانده و برای کمک به مجروحان به خطمقدم آمده بود، در عملیاتهای مختلفی شرکت کردیم.
من برای رفتن به جبهه درسم را رها کرده بودم و وقتی موقع امتحانات شد، به فرماندهمان که شهید بابارستمی بود، گفتم اجازه میدهید چندروزی بروم امتحان بدهم و برگردم که در جوابم بهشوخی گفت: آقای دکتر! احتمالا اجازه برگشت مجدد به جبهه را به تو نمیدهند؛ برای همین از همینجا چندتا آرپیجی با خودت ببر که هرکسی با برگشتت، مخالفت کرد او را بزنی!»
باقیمانده پیکر شهدا را جمع کردم تا به دست خانوادههایشان برسد
«در عملیاتهای زیادی شرکت کردم از حصر آبادان گرفته تا طریقالقدس، مقدماتی والفجر و... و درکنار رزمندههای بزرگی از سردار شهید شوشتری گرفته تا خادمالشریعه، چراغچی، حمامی، دهقان و تعداد زیاد دیگری بودهام. آنچه در تمام این مدت به من انرژی میداد و ماندنم را در خط مقدم جبهه، مستحکمتر میکرد، اعتمادبهنفسی بود که رزمندهها از حضور بهیاران و پزشکان درکنار خودشان میگرفتند.»
مومنی به تجربههای متفاوت یک بهیار در جنگ اشاره میکند و میگوید: «فقط بهیار نبودیم بلکه هرکاری که از ما میخواستند انجام میدادیم. وقتی مجروح بود، درمانش میکردیم و درغیراینصورت در تدارکات کمک میرساندیم، تیراندازی میکردیم، بیسیمچی میشدیم و حتی خودمان بعد از عملیاتها به خط مقدم میرفتیم و پیکر مجروحان و شهدا را برمیگرداندیم.
آن زمان عاشق این بودم که در خط مقدم، خدمترسانیکنم؛ برای همین، زمانی که بهعنوان بهیار پروازی، انتخاب شدم که در روز، ۷۵ برانکارد مجروح را هوایی به شهرهای مختلف منتقل میکردیم، بعداز ۴۰ روز، درخواست دادم که در خط مقدم و کنار رزمندهها باشم و دیگر هیچوقت به پرواز برنگشتم.»
او بین خاطراتش، گریزی به بهار سال۶۱ در چزابه میزند و به بیان بدترین صحنهای که دیده، میپردازد: «دشمن داخل یکی از سنگرها توپ پرتاب کرده بود. خبر که به تیم بهیاری رسید، به محل رفتم. سهنفر از بچهها براثر این انفجار به طرز فجیعی شهید شده بودند و کسی برای جمعکردن تکههای پیکر آنها داخل سنگر نمیرفت. وارد سنگر که شدم، بهجز چند تکه استخوان و تکههای گوشتی که از بدن آنها جدا شده بود، دیگر چیزی دیده نمیشد. من از سرِ دین و اینکه خانوادههای این شهدا منتظر دریافت همین باقیماندههای پیکر هستند، تمام گوشتها را با دستم جمع کردم، داخل پلاستیک گذاشتم و به عقب فرستادم تا تحویل خانوادههایشان بدهند.»
استخدام به شرط ادامه خدمت در جبهه
در سال ۶۳، بهخاطر فعال و شناخته بودن مومنی، گزینش بهداری خراسان به او پیشنهاد استخدام میدهد؛ «به آنها گفتم فقط بهشرطی حاضر میشوم فرم استخدام را امضا کنم که من را بعداز آن، به خط مقدم جبهه بفرستید. آنها هم قبول کردند، اما بعداز آن به روستایی در تایباد، مامور به خدمتم کردند.
۴۵ روزی در این روستا بودم و هر روز اعتراض میکردم که من باید در جبهه باشم؛ تا اینکه بالاخره با اعزام به جبهه، به مدت ۱۲روز موافقت کردند. وسایلم را جمع کردم و رفتم. اما ۱۲ روز، پنجسال شد؛ یعنی از سال ۶۳ تا ۶۸؛ بهخاطر همین، از تایباد، نامه اخراج من را به مشهد فرستاده و دلیلش را هم ترک خدمت اعلام کرده بودند.
بعد از یکسال که فهمیدم نامه اخراجم را دادهاند. به بهداری رفتم و اعلام کردم من در جبهه خدمت میکنم و با پیگیری بالاخره استخدامم دوباره درست شد.»
او درهمین مدت کوتاه حضورش در روستا، خانه ۴۰ روستایی را در تایباد بهصورت رایگان با خرید وسایل، برقکشی میکند. جالب این است که خانواده مومنی برای اینکه پسرشان را از رفتن به جبهه بازدارند و او به کارش برسد، به توصیه یکی از آشنایان، برایش زن میگیرند، اما این وصلت هم، تغییری در روند خدمترسانی داوطلبانه او در جنگ ایجاد نمیکند و اینطور میشود که دقیقا در فردای شب عروسی، همسرش را که در خانه مادربزرگش ساکن بوده، تنها میگذارد و دوباره به خط مقدم برمیگردد، برگشت مجددش نیز سهماه طول میکشد.
مومنی، زمانهایی هم که به مرخصی میآمد، دست از کمک به دیگران برنمیداشت؛ تا جاییکه با گرفتن موتور و کیف درمانی از سپاه، به خانههای مجروحان جنگی مراجعه و آنها را بهرایگان درمان میکرد.
امکانات نبود، کیسههای خاک را روی هم میگذاشتیم و اتاق اورژانس میساختیم
برای مداوای مجروحان از چفیه و تخته مهمات استفاده میکردیم
حرف از بهیاری و پرستاری در جنگ که به میان میآید، مومنی اینطور میگوید: «
یا وقتی باندی برای پانسمان نداشتیم، با چفیه زخمها را میبستیم. من در تمام دوران جنگ، یک کولهپشتی داشتم که داخلش بتادین، گاز، سافلون، قرصهای مسکن، آمپول و چند چیز دیگر را میگذاشتم و یک قیچی هم با باند به کمرم بسته بودم تا سرعت عملم بیشتر شود.
حتی برای ساکشن (تخلیه خونابهها از حلق) مجروحان، وسیلهای نداشتیم؛ برای همین میلههای سرم را جدا میکردم و یکسرش را میگذاشتم داخل حلق مجروح و از این سر میله، خونابهها را با دهانم بالا میکشیدم تا رزمنده آسیب نبیند.»
سردار را با آمبولانس به خط مقدم میبردم
«سردار عباس شاملو فرمانده تیپ ۱۸ جوادالائمه (ع) بود که در جبهه جنوب تیر خورد. من با او تا اندیمشک رفتم و بعد از یکهفته، درحالیکه هنوز حالش خوب نشده بود، گفت میخواهد به خط برگردد؛ برای همین کارم شده بود اینطرف و آنطرفبردن سردار برای فرماندهی عملیاتها و حضور در خط مقدم. او را با آمبولانس میبردم.»
۲ ماه نابینا بودم
مومنی، جانباز ۳۵ درصدی است که ترکشهای زیادی از دوران پرستاری در جنگ به یادگار دارد، اما خودش تمایلی به گفتن از آنها ندارد و در توصیف شیمیایی شدنش به گفتن همینقدر اکتفا میکند که سال ۶۵ در عملیات کربلای ۵ شیمیایی شده است.
او در این روز با دادن ماسکش به یکی از مجروحان، از صبح تا بعدازظهر، درحال انتقال مجروحان به عقب بوده و در همین حین، شیمیایی شده است. او ۲۵ روز بعد از آن بیهوش بوده و وقتی هم به هوش میآید، خبری از بینایی چشمانش نبوده است، اما بعداز گذشت بیشاز دو ماه، چشمانش بینایی خود را بهدستآورده و دوباره به خط مقدم برمیگردد.
در جمعه خونین مکه و در حادثه منا به مجروحان کمک میکردم
«سال ۶۶ به صورت غیرمترقبه، سفر مکهام جور شد و درحالیکه هیچ یک از اعضای خانوادهام خبر نداشتند، در یک شب عازم این سفر شدم. همان سال، جمعه خونین رخ داد. بعداز سخنرانی آقای کروبی، بلافاصله در مغازهها باز شد و عربها با چوب و سنگ و تفنگ به ما حمله کردند.
همینطور مجروح، روی زمین میریخت و من که فقط کتک خورده بودم و زخم چندانی نداشتم، از سر شب تا خود صبح، مجروح جمع میکردم.»
مومنی، خاطره تلخ دیگری نیز در سفر مکه و درجریان ماجرای اخیر منا دارد. او که بهعنوان پرستار، برای چندمینبار همراه کاروانها به حج واجب اعزام شده بوده، بهخاطر صحنههای فجیعی که از ظلم عربستان به حجاج ایرانی و درجریان مداوای مجروحان دیده است، تمایلی به گفتگو درباره آنها ندارد.
پرستاران را دریابید
این پرستار نمونه محله رازی، گریزی به مشکلات قشر پرستاری میزند و از کمتوجهی مسئولان به این افراد میگوید که چرا باید پرستار با ۷۰۰ هزارتومان حقوق بازنشسته شود. او به امنیت شغلی پرستاران و افزایش پرستارنماها در جامعه نیز اشاره کرده و میگوید: «امنیت و سلامت چیزی نیست که با واگذاری به بخش خصوصی خوب پیش رود.»
مومنی در پایان گفتگویمان، حرفش را با تشکر از همسرش خدیجه خوشدل بهپایانمیبرد. او میگوید: «همسرم در تمام سالهای نبود من، با حضور گرم خود، جای من را در خانه برای چهار فرزندم، پرکرده و همیشه همراه من بودهاست.»
* این گزارش چهارشنبه، ۲۸ بهمن ۹۴ در شماره ۱۸۴ شهرآرامحله منطقه ۱۰ چاپ شده است.